نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمهای تا بر کشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمتنه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شوری می
باز گویم قصه افسون او
فروغ فرخ زاد